جمع یواش یواش دور هم جمع شدن , واقعا گریه ام گرفته بود , هر کسی را شاید 1 دقیقه بغل کرده بودم و میزدم پشتش و میگفتم پسر کجایی تو ...
هر کسی یک کاره ای شده بود , یکی طلافروش و گنده طلا فروش های اصفهان , یکی تو کار صنایع پلاستک , یکی برق خونده بود , چند تایی دکترا میخوندن , یکی طلبه شده بود , چند تایی تو کار ساختمان , چند تایی کشاورزی , بعضی ها هم زن گرفته بودن و یکی از بچه ها یک دختر 2 ساله هم داشت , اصلا باور نکردنی بود
بعدش هم رفتیم چایخونه و 3 ساعتی خاطره مرور کردیم , تموم خاطرات دبیرستان و دبیرها و شیطنت ها , از دفتر شعر نصیر و شلنگ سرکلاس زبان فارسی و خاکی کردن پشت کت دبیرا , گچ زدن به تخته و رقصیدن سرکلاس و کراوات زدن سرکلاس و ... اونقدر خاطره تعریف نکرده مونده که نگو , شب باور نکردنی و فوق العاده ای بود که اصلا در وصف اش نمیتونم چیزی بنویسم و بگم
قرار بعدی را گذاشتیم ساعت 9 شب روز 9 آذر ماه 1399 همون پل خواجو