چند وقت پيش يك ماموريت كاري پيش اومد و من هم بايد با ماشين سازمان ميرفتم ، شب ها من طبق معمول تا نصفه شب بيدار بودم و مشغول كارها ، از اونجايي هم كه خيلي مسافرت ميرم ديگه توي اتوبوس و ماشين و هواپيما و سالن انتظار و خلاصه هر جايي كه كوچكتريم فرصتي پيدا كنم ميخوابم
منم شب گفتم فردا صبح توي ماشين راحت مي خوابم
ساعت 4 ماشين اومد دنبالم و راننده مسن !
سوار شدم ، تا سوار شدم راننده گفت آقاي باغستاني از اينجا تعريف ميكنيم واسه هم ديگه تا مقصد ، منم دو دستي كوبيدم تو سرم و سخت ترين سفر عمرم را رفتم ، سفري كه توي طول راه آرزوي يك پلك به هم زدن به دلم موند !
ديگه تا تهرون تا فيهاخالدون زندگي اش را تعريف كرد !
خواب
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر