برای دایی عزیزم

هنوز هم رفتنش باورم نمیشه ...
دایی عزیزم , دایی مصطفی عزیزم دیشب ( 24 بهمن 1388 ) در آستانه 40 سالگی به علت ایست قلبی توی زمین فوتبال از میان ما رفت
من و دایی مصطفی - دیماه 1388

بهم زنگ زدن گفتن دایی ات حالش خوب نیست خودتو بهش برسون , حس میکردم یک چیزی شده و بهم نمیگن , موقع رفتن بابابزرگ و مامان بزرگم هم گفتن حالشون خوب نیست ولی تا رسیدم دیدم رفتند ...

باورم نمیشه هنوزم شاید به قول دایی کوچیکم هنوز داغیم و نمی فهمیم
دایی بهم گفتی دفعه دیگه با هم بریم سفر چرا تنهام گذاشتی پس ؟

اگر بدونین داغ دایی جوون دیدن چه زجری داره , اگر بدونین دیدن پسر دایی 12 ساله اتون که صاحب عزاست چه داغی داره ...

طرفای صبح بود دیگه همه یکی یکی رسیدن ولی تا رسیدن دایی مصطفی دیگه بین امون نبود.

باورم نمیشه بدون دایی ام رفتم خونه بابای زندایی ام , باورم نمیشه من رفتم عکس دایی ام را جدا کردم تا چاپش کنم و روش ربان مشکی بزنم , باورم نمیشه دور عکس اش شمع مشکی گذاشتم و روشن کردم , کاش قلم دستم میشکست و اینکارو نمیکردم , کاش میمردم و این روز را نمیدیدم ...

باورم نمیشه رفتم توی غسالخانه و صورت دایی ام را بوس کردم , باورم نمیشه دیگه تا میرم سر خاک بابابزرگ و مامان بزرگم قبر بقلی قبر دایی جوونم باشه .

از خدا میخوام کسی چنین داغی نبینه , خیلی سخته , دیگه شونه هام توان ندارن , تموم گلوم زخم شده , دیگه نا ندارم روی پای وایسم , زن دایی و پسردایی ام که اصلا از دیشب تا حالا نه حرف میزنند و نه گریه میکنند ...

بخدا خیلی سخته
خدا چرا الان ؟ خدایا الان وقتش نبود ...

ای چرخ فلک خرابی از کینه ی توست
بیدادگری شیوه ی دیرینه ی توست
ای خاک اگر سینه ی تو بشکافند
بس گوهر قیمتی که در سینه ی توست

پایان یک آرزو

نمیدونم خوب یا بد بدلیل یک سری اتفاقای که افتاد در جریان کاری همه چیز واسم تموم شد ، واسه همیشه هم تموم شد و دیگه اصلا واسم مهم نیست !

فقط میدونم که دیگه هیچ کاری را بدون چشم داشت واسه جایی به نام وطنم نکنم تا آخرش بدهکار نباشم !

خدا را شکر ، خدا را صد هزار مرتیه شکر که تا اینجایی که توی زندگی ام همین پیشرفت جزئی را هم که کردم تمومش تلاش شخصی خودم بوده البته دوستان هم کمکم کردن ولی خب با رابطه نبوده و همه چیز برحسب ضابطه بوده ، بازم خدا را شکر که اونقدر توان دارم که به جایی یا کسی یا غیره وابستگی ندارم !

من پرهام باغستانی مسلمان و شیعه هستم و دین و آئین ام همیشه مشخص بوده و دارای یک اسم پارسی و اصیل هستم ، کسی جز خدا را نمی پرستم و نمازم را واسه حفظ ظاهر نمیخونم و دورغین و برحسب عادت!!! جلوی خدا دولا و راست نمیشم ، سعی میکنم اول بنده های خدا را راضی نگه دارم و بعد نمازم را بخونم و اگر هر زمانی بدونم بنده ای از بندگان خدا ازم راضی نیست نمیدوم تا صف اول بایستم و البته هر زمانی احساس نیاز کنم با خدا حرف میزنم ! وقتی هم اطلاعی از چیزی ندارین بدنبال دین و اینکه من چه مذهبی دارم نباشید چون این هیچ چیزی جز نادانی شما را نشون نمیده !

کارم را برحسب علاقه انجام دادم هیچ چیزی جز انجام کار واسم مهم نبوده متاسفانه این سالها به خاطر یک کار بیهوده که بهترین سالهای زندگی ام را واسه بیهوده ترین کار گذاشتم که آخرش هیچ سودی نداشت ، این سالها بدقول شدم ، آرامشم را از دست دادم واسه هیچی ! ولی از این به بعد انشالله نیستم

هیچ وقت هیچکسی را بیهوده دوست صدا نمیزنم و خطابش نمیکنم و اگر دوست صداش زدم چه همکار بود و چه فرد عادی همیشه و در همه حال پشتش بودم و ازش حمایت کردم ؛ خدا را شکر بهترین دوستان زندگی ام را هم دارم .

امیدوارم با تموم شدن یک سری چیزا دوباره به آرامش و شادابی سالهای قبلم برگردم و به کار اصلی و مورد علاقه ام برسم و از کارهای پرتنش دوری کنم :)

فقط می نویسم که دیگه هیچ کاری را واسه کشورم بدون چشم داشت نکنم اول خودم را در نظر بگیرم و بعد کشورم را ! متاسفانه من و تفکر من اینجوری نیست ولی زمونه میگه که باید اینجوری باشم !

فقط بعد از این همه سال و سختی های سفرها و این همه تلاش از یک سری رفتار خیلی ناراحت شدم که اونها را هم یادداشت میکنم تا داشته باشم ولی فراموش نمیکنم !

چه رسمی داری ای دوره زمونه
که هر روزت یه جا عاشق کشونه


پی نوشت 1 : راستی یک چیزی یادم رفت بگم هر وقت جای من بودید و بهترین سالهای زندگی اتون را واسه کاری گذاشتید و از خیلی از پیشنهادهای عالی گذشتید بعد خودتون را بزارین جای من و تصمیم بگیرین ! جای من نیستید پس اظهار نظر نکنید !

این نوشته شاید بازم پی نوشت داشته باشه

اجبار و آزار

اون موقعا وقتی مدرسه میرفتم بعد از مدتی خصوصا دوران دبیرستان مدرسه رفتن نوعی اجبار شد برام مخصوصا وقتی دوم دبیرستان علیرغم تموم علاقه ای که به دروس فنی و هنرستان داشتم بالاجبار رفتم و ریاضی فیزیک خوندم ، این اجبار در رفتن به مدرسه و ادامه تحصیل کم کم تبدیل به یک آزار شد واسم ، آزاری که سرانجامی جز مدرسه شبانه واسم نداشت ، آزاری که الان هم بهش فکر میکنم با اینکه با مسخره بازی و شوخی ازش یاد میکنم ولی باعث آزارم میشه همش .

این روزها یکی از کارهام دقیقا تداعی کننده اون روزهای مدرسه است ، تکرار اجبار در همکاری که باعث آزار روحی ام شده ، الان نزدیک به 1 سال که تموم توانم را گرفته و قدرت انجام کار خاصی را ندارم ، این اجبار که بوجود اومده باعث شده که علیرغم تموم علاقه ای باطنی و قلبی که به کار داشتم از بین بره ، تموم روحم جریحه دار شده ، دچار افسردگی دارم میشم متاسفانه ولی سعی میکنم خودم را شاد نشون بدم ولی خب نمیشه شدم یک آدم غرغرو و ناراضی ....

الان هم با نوشتن این ها دوباره بهم ریختم ، امیدوارم زودتر همه چیز تموم بشه چون هیچ علاقه ای به ادامه ندارم و همش داره روی اجبار انجام میشه ، میدونم هم کار که با اجبار انجام بشه میشه مثل درس خوندنم !

دخترها براحتی نمی توانند درکش کنند

آمد روبرویم ایستاد چشمهایش را بست بعد پلکش را آرام باز کرد و به بالا نگاه کرد ، سفیدی چشمهایش از سفیدی برف ها یک دست تر و سبک تر بود . بعد سیاهی چشمهایش را دوخت به من . گفت دوستم داری هنوز ؟ گفتم همیشه دوستت داشته ام . گفت فقط و فقط من را دوست داری ؟ گفتم فقط و فقط تو را دوست دارم . گفت دروغ میگویی . گفتم راست میگویی .

آن وقت راهش را کشید و رفت . حالا من ایستاده ام اینجا منتظر دختری که درک کند یک عاشق دوست ندارد هرگز روی حرف معشوقش حرفی بزند . این مسئله خیلی مهمی است که دخترها براحتی نمی توانند درکش کنند . عاشقی که دوست دارد وقنی معشوقش میگوید دروغ میگویی دروغ گفته باشد

- برگرفته از کتاب دخترها براحتی نمی توانند درکش کنند

داور دربی استقلال - پرسپولیس

حدود 24 ساعت به دربی استقلال - پرسپولیس باقی مونده
داور بازی هنوز اعلام نشده !

فکر کنم تا زمان بازی هم اعلام نشه و زمان بازی یک کارتن در ابعاد یک انسان بیارن و همون جا کنار زمین طی مراسم خاصی ازش پرده برداری بشه که ایشون داور بازی هستند !