الو منزل آقای ....

- الو
- بله

- سلام , منزلی آقای اکبرزاده ؟
- نخیر آقا اشتباهس !

- اِ , آ چرا اشتباس ؟ یعنی اونجا منزلی اکبری نیس ؟
- نخیر آقا جان میگم که اشتباه گرفتین !

- برو خره قر نیا سری من
- وا ! آقا دارم میگه اشتباه گرفتی , قر چیه ؟!

- خره منم جباتی ( جواد )
- نمی شناسم آقا !

- حالا نیمیشناسی که نیمیشناسی !
- خداحافظ آقا !

- حالا چرا اوقاتی خودتا تلخ میکونی , از اول بوگو اشتباس !
- خب من که از اول گفتم اشتباهه ؛ شما خوبه حالتون ؟

- اَی پدر سوخته دیدی گفتم داری سرم قر میای , خوددی خره ؟ من خوبم , تو چیطوری ؟
- آقا جان من اشتباهه !

- دوباره که داری سرم قر میای مرتیکه !
- آقا درست صحبت کن !

- من دارم بات درس صحبت میکنم خره , حرفی بدی مِگه بهت زدم !
- خدا شفات بده !

- دستت درد نکوند , خدا تو رو هم شفا بده !
تق ؛ بوق بوق بوق ...

فوتبال در خانه: جام جهانی کوچک من و شهراد

وقتی من و شهراد خیلی کوچیک بودیم تا مامان میرفت بیرون زود میز ناهار خوری را میزاشتیم کنار و فوتبال بازی میکردیم , اون اوایل همش توپ جورابی داشتیم , جورابها را توی همدیگه میکردیم و به بازی کردن , بعدش شوهر خالم واسمون توپ ابری و توپ فوتبال سایز 2 آورد !

من و شهراد تا مامان و بابا از خونه میرفتن بیرون دو تا صندلی ها را میزاشتیم دو طرف پذیرایی و به فوتبال بازی کردن , توی خونه ی خیابون هفت دست که بودیم سالهای سال حامد که الان دکتری شده واسه خودش تو رشته ی الکترونیک همبازی ما بود , حامد نوه ی طبقه ی پائینی ها بود , اونم میومد خونه ی ما فوتبال , یادش بخیر بابا بزرگ حامد تا ما بازی میکردیم برق را قطع میکرد و ما با سنجاق سر میرفتیم در را باز میکردیم و برق را وصل میکردیم بعضی موقعا هم بدون برق می نشستیم تا مامان بیاد و برق را وصل کنند !

اما بعد ها با شهراد جام جهانی راه انداختیم , 24 تا تیم انتخاب میکردیم و قرعه کشی میکردیم مثل جام جهانی بازی میکردیم , آقای گل داشتیم و غیره , خیلی حال میداد , البته معمولا آلمان و آرژانتین پای ثابت فینال های من و شهراد بودن و بازی فینال فوف العاده هیجانی میشد

یادش بخیر دلم واسه ی همه ی اون روزها تنگ شده


پی نوشت : الان ( 18 بهمن 1388 ) مامانم خبر داد بابابزرگ حامد ( بابا حسین ) فوت کرده :(( باورم نمیشه ؛ روحش شاد . امیدوارم ما را بابت شیطونی هامون حلال کرده باشه ، خدا رحمتش کنه ، روحش شاد ، مرد بزرگی بود

ماشین کوکی های من و شهراد

یادش بخیر اون روزها وقتی خیلی بچه بودیم , من و داداشم شهراد کلی ماشین اسباب بازی و کوکی داشتیم و کلی لگو , بعدش توی اتاق گوشه ی فرش را میگرفتیم و فرش را یک تکون میدادیم و فرش را پَت میکردیم , پَت کردن اصطلاح من و شهراد برای درست کردن کوه و ... با فرش بود , با لگو ها خونه و خیابون می ساختیم ماشین ها یکی یکی بین خودمون تقسیم میکردیم , حتی شهرمون بالا شهر و پائین شهر هم داشت , یک لامبورگینی کوچیک زرد داشتیم که اون مال پولدار شهر بود !

یادش بخیر جمعه ها از صبح فرش اتاق پَت بود تا شب که بازی میکردیم


دلم برای اون روزها خیلی تنگ شده ...

این نوشته را هم تقدیم میکنم به سحرک که منو یاد اون روزها انداخت

چرا نمی نویسم ؟!

فکر کنم 1 ماهی شده اینجا را آپدیت نکردم اما بزودی و بعد از بازگشت از سفرهام مینویسم  , عکس قبلی مربوط به سفر کاشان بود , بعدش 5-6 روزی کرمان بود , بعدش نمایشگاه الکامپ , بعدش چند روز تهران , بعدش کنفرانس آموزش الکترونیکی تهران و درگیر مقالات و غیره ام بودم و الان هم که دارم اینو مینویسم شیراز هستم , یعنی عملا هیچ فرصتی نداشتم , بزودی مینویسم , یک ایرانگردی حسابی کردم جاتون خالی :)