عصر پنج شنبه های خونه ی مادرجون

امروز بی اختیار یاد 10-15 سال پیش خونه مامان بزرگ که بهشون میگفتیم مادرجون ( پدر و مادر مامان ) افتادم ، متاسفانه از بد روزگار 8 سال پیش از دست اشون دادم .

یاد اون سالها افتادم ، عصر پنج شنبه یا جمعه که میشد عشق میکردیم اونجا دور هم جمع باشیم و من همیشه میموندم ؛ عصر پنج شنبه ها که میشد دم غروب تقریبا همین موقع سال که دیگه امتحانات هم تموم شده بود اونجا بودم همیشه ، حیاط را آب می پاشیدم و هوا خنک و عالی میشد، میرفتم توی باغچه نعنا و ریحون تازه میچیدم و مادرجون هم نون تازه که دایی مصطفی خدابیامرز توی تنور حیاط پخته بود را با پنیر تازه که هنوز مزه اش زیر زبونم هست را میاورد و می نشستیم نون و پنیر و ریحون میخوردیم .

بهترین روزهای زندگی ام بود اون روزها ، یک کمی دم غروب که میشد از توی باغچه بستگی به فصل اش میوه ای میچیدیم و میخوردیم ، از انگور و انجیر و خرمالو تا گیلاس و توت و سیب و ... ، دم غروب دایی محمود قلیون را چاق میکرد و میاورد تا مادرجون بکشن ، یادش بخیر ، کم کم دم غروب پدر جان میرسید و رادیو را میورد توی حیاط و صدای آمریکا را گوش میکرد تا شام بخوریم و شب زودتر از همه توی حیاط زیر پشه بند جا میگرفتم تا مادرجون بهم شهاب ها را نشون بده ، بعدها که دایی محمود دایم السفر شد هر هواپیمایی که رد میشد مادر جون میگفت محمودم توی این هواپیماست شاید که بره جایی سوار کشتی بشه ( دایی محمود کاپیتان کشتی هست ) .

یادش بخیر یکبار دمپایی های پدرجان را دادم به یک دوره گرد توی کوچه و جوجه رنگی گرفتم و چند ساعت بعد هم جوجه ها مردن ، شب پدرچان اومدن خونه و دیدن دمپایی نیست مادرجون براش تعریف کرد !

مدتی کم میرفتم اونجا اون اوایلی که خیلی فوتبالی شده بودم چون تلویزیون نمیدیدن تلویزیون اشون قدیمی بود رفتن یک تلویزیون بزرگ خریدن که ما بمونیم اونجا بازم ، یادش بخیر الان واقعا به اون خونه احتیاج دارم تا خستگی ام را رفع کنم .

بیشتر وقتا را توی زیرزمین قدیمی میگذروندم تا چیزای جالبی کشف کنم ! متاسفانه خونه را بعد از فوت مادرجون و پدرجان فروختن خیلی دوست دارم دوباره به اون خونه سربزنم ، 22 آبان 80 فردای تولدم که پنج شنبه بود قرار بود مادرجون از بیمارستان بیارن و تولدم را بگیریم مادرجون فوت کردن و یک سال بعد فقط چند روز بعد از سالگرد مادرجون متاسفانه در یک سانحه تصادف پدرجان رفت ، دایی مصطفی هم که بهمن 88 رفت ، الان من موندم و یک دنیا حسرت اون روزها و خاطره با کسانی که نیستند

چقدر سخته

چقدر سخته تو اوج خوشحالی به خودت بگی:
حواست را جمع کن
دل نبند
این آدم مال تو نیست

از اینجا

چقدر سخته که عشقت رو به روت باشه ، نتونی هم صداش باشی
چقدر سخته که رفتن راه آخر شه ، نتونی راهیش باشی
چقدر سخته دلت پر باشه ، ساکت شی ولی تو سینه داغون شی

گوش کنید

این روزها

سلامتی چیزی که تا به خطر نیوفته قدرش را نمیدونی ، تا وقتی از کار و زندگی بازت نکنه قدرش را نمیدونی ، یکی تا بهت میگه فلان کار را نکن میگی برو بابا بزار حال کنیم مگه دنیا چند روزه که بخوام فلان کار رو نکنم !
خلاصه اینکه اون کاری که باید انجام بدی را انجام نمیدی و هر کاری که منع ات میکنند را یواشکی و غیره انجام میدی !
نتیجه اش این میشه که توی 26-27 سالگی که کلی آرزو واسه آینده ات داری باید همیشه استراحت کنی و همیشه به توصیه پزشکان گوش کنی که فلان کن و بمان کن !

متاسفانه قلبم با من سر سازگاری نداره و مدتی که یک جورایی خونه نشینم کرده و دکترها از هرگونه اضطراب و هیجان منع ام کردند و حتی الامکان از اینترنت و رسانه ها دوری کنم ولی خب نمیشه انگار ، استرس و اضطراب کاری بنا به دلایل مختلف ، هیجان بیش از حد ، حرص خوردن ها زیاد ، خوندن خبرها و غیره همه اش باعث شده تا مشکلاتم دوچندان بشه و مشکلات زیادی برام داشته باشه .

چند وقتی از برنامه ی زندگی ام عقب افتادم ، سعی میکنم از خیلی چیزا دوری کنم تا شاید آرومتر بشم ، تا شاید نتیجه ی مثبتی داشته باشه ولی خب هنوز نداشته و مشکلات قلبی من همچنان ادامه داشته باشه ...

نمیدونم چی میشه فقط دوست دارم زودتر آروم بشم و این همه هیجان و اضطراب از بین بره ، نمیشه بدون فوتبال زندگی کرد و نمیشه کار نکرد ، هیجان فوتبال و استرس شدید کاری باعث این مشکلات هست .

حتی فرصت نشده به وبلاگ هام درست و حسابی برسم ولی امیدوارم بزودی بتونم مثل قبل و حتی بهتر از قبل اوضاع زندگی را در دست بگیرم ، سلامتی نعمت بزرگی که تا به خطر نیوفته قدرش را نمیدونیم ...

سراب رد پای تو


سراب رد پای تو کجای جاده پیدا شد
کجا دستاتو گم کردم که پایان من اینجا شد

کجای قصه خوابیدی که من تو گریه بیدارم
که هر شب هرم دستاتو به آغوشم بدهکارم

تو با دلتنگی های من
تو با این جاده همدستی


تظاهر کن ازم دوری
تظاهر میکنم هستی

تو آهنگ سکوت بدنبال یک تسکینم
صدایی تو جهانم نیست
فقط تصویر می بینم
یک حسی از تو در من هست
که میدونم تو رو دارم
واسه برگشتن ات هر شب
درها رو باز میزارم

اینها داستان زندگی من است !
مردی تنها در آستانه ی فصلی سرد