بزرگ و بزرگ و بزرگتر ، كوچك و كوچك و كوچكتر ...

وقتي بچه بودم همش آرزوم اين بود كه تا وايميسم كنار ماشين قدم اونقدر بلند باشه تا بتونم روي سقف ماشين را نگاه كنم ، الان كه ميايستم و يك سر و گردن هم بالاتر هستم آرزو ميكنم هنوز همون بچه كوچك بودم كه يكي دستمو ميگفت تا سوار بشم

اون زمان همش شور و شوق اينو داشتيم كه جلو بشينيم ، شايد فكر ميكرديم زودتر ميرسيم !
الان ديگه نه مي خوام جلو بشينم
و نه مي خوام ديگه اصلا سوار بشم

پي نوشت: من از رانندگي متنفرم

۱ نظر:

ناشناس گفت...

az ranandegi ya az ghanon? /:)

ارسال یک نظر