دستهای خالی من ...

امروز یا بهتر بگم امشب من از جنگ خسته شدم , از مقاومت و تلاش خسته شدم
زمانی میرسه که توی جنگ حریف ات چیزی حالیش نیست دیگه

باید خوشحال باشم که نباختم فقط کم آوردم که نتونستم به حریفم حالی کنم که جنگ این نیست , راه و روش جنگ نیست !

یک روز یکی از بچه ها به یکی دیگه گفت تو که این همه کلاس جودو میره چه فایده ! کمربند سیاه داری اما تا میای 2 تا حرکت را اجرا کنی که حریف زده ناکارت کرده ! دوستم گفت اگه حریف هم بلد باشه چطور بجنگه من برنده اون میدون میشم اما اگه بلد نباشه خوب معلومه من جلوش کم میارم !

حالا حکایت من شده , جایی ایستادم که حریف اصول مبارزه را نمیدونه , شاید اون نمی خواد مبارزه کنه ولی اتفاقات جوری داره رقم می خوره که انگار مبارزه است !
واقعا هم مبارزه شده , مبارزه که ....
بهتره فعلا در مورد این مبارزه و جنگ حرفی نزنم !

ولی دیگه خسته شدم , امیدوارم اطرافیانم درک کنند و نگن فلانی نامرد بود ! به هر حال فعلا خسته ام با اتفاقات امروز عصر هم این خستگی به تنم مونده و راهی جز رفتن نیست , چون دیگه تحمل اش سخته و تموم اعتبارم را هم زیر سوال بردم , خیلی کار دارم , کارها و طرح های نیمه تمام , بهتره تا دیر نشده به اونا برسم

آرزوی یک خواب راحت به دلم مونده ...

پی نوشت: بازم می نویسم , پر از حرفم ...

۲ نظر:

ناشناس گفت...

چرا دست های خالی؟؟؟؟

ناشناس گفت...

آرزوی یک خواب راحت به دلم مونده ... :((
منم:((ولی من نمی دونم چرا!!!
:((
دست های خالی؟؟؟؟
امیدوارم یه خیال باشه

ارسال یک نظر