من و بچه و جنگل

اومده پیشم میگه پرهام کاشکی من با بابام اینا میرفتیم جنگل زندگی کنیم خیلی باحاله ها ؛ میگم الان اینجا هم که هستی دست کمی از جنگل نداره , توی همون مایه است !
میگه نه جنگل خب توش پر حیوون هست میگم الان هم چشاتو باز کنی ..... استغفرالله برو بچه بزار کارمون را بکنیم !
میگه نه خب پرهام جنگل باحاله میرفتیم شکار میکردیم و کباب میکردیم و میخوردیم , میگه الان اینجا هم مثل جنگله هم دیگه را شکار میکنند و کباب نکرده میخورند , فقط فرقش اینه اینجا حیوون ها همنوع خودشون را میکشند !
رفته توی اون اتاق و برگشته ( باباش بهش گفته برو به پرهام بگو دری وری بهم نگو ) اومده میگه خب پرهام تو که میگی اینجا جنگله چند تا حیوون نام ببر ؛ مثلا چه حیوونایی هست ؟
..... استغفرالله بچه برو رد کارت الان میری به بابات میگی دوباره بابات دستت را میگیره میاد میگه دوباره حرف یاد بچه دادی ؟ ( نه اینکه بلد نیستند بچه ها خودشون )

برو قربونت بشم ماشین بازی و عروسک بازی ات را بکن با من بحث نکن ...

۲ نظر:

ناشناس گفت...

رحم كنيد به اين پدر و مادرا! آخه شما كه بچه نداريد كه نمي دونيد! اين بچه بعدا مي ره همه جا از مهد و جلوي همكار و همسايه و ... اين حرفا رو مي زنه پدر و مادرشو بدبخت مي كنه!

هما گفت...

ُسلام
درست زندگی چیزهای بدی داره
ولی شما هم نباید به بچه فقط سیاهی رو یاد بدین
باید بهش یه طوری بگین که اگر وسط سیاهی هم افتاد اون وسط دنبال نقطه روشن باشه
زندگی با سیاه وسفیدی هاش قشنگ
ولی خوب متنتون جالب بید
همیشه شاد باشین و برقرار

ارسال یک نظر