روایت سفر به ابدیت

سال 1380 روز 21 آبان چهارشنبه بود ، کلا من زیاد در قید و بند تولد نیستم نهایتش یک کیک کوچک در کنار خانواده بوده ، سال 1380 بود مادرجون ( مادر مامان ) برای قلب اشون بیمارستان بستری بودن ؛ مامان اومد خونه تا یک روز خونه باشه و دوباره برگرده ، قرار بود پنج شنبه اش که میشد 22 آبان مادرجون مرخص بشن ، من که از بچگی عاشق خونه مادرجون بودم دوست داشتم تولدم را خونه مادرجون بگیرم

صبح زود مامان زنگ زد خونه مادرجون که ببینه خاله ام هنوز بیمارستان هست یا نه ، ساعت 6:30 بود که دیدم صدای فریاد مامان میاد ، مامان زن دایی ام گوشی را برداشته بود و فهمیده بودن مادرجون رفته ...
یادم نمیره مامان اومده بود لباس هامون شسته بود اتو نکرده بود ؛ دایی ام اومد دنبال مامان و رفتن سمت خونه مادرجون ، به دایی ام هم نگفتن تا بتونه رانندگی کنه ؛ حتی لباس مشکی نداشتم یک پیراهن سفید و یک پلیور سورمه ای داشتم که اونها را پوشیدم ، تا رسیدم خونه مادرجون باورم نمیشد که رفته باشن خونه اشون اینقدر شلوغ بود ، نشسته بودم که مادرجون آوردن توی خونه آخه خونه را براشون مرتب کرده بودن که بیارن اشون خونه ، آوردن اشون توی اون حیاط و مامان میگفت ببینید خونه اتون را مرتب کردیم که بیاین

آخرین باری که صورت مادرجون را دیدم گفتن بیا برای آخرین بار ببین اشون ؛ صورت اشون مثل وقتی بود که داشتن نماز میخوندن و 22 آبان آخرین روزی بود که دیدم اشون

یک سال از 22 آبان گذشته بود که از سال مادرجون برگشتیم خونه از پدرجان خداحافظی کردیم و اومدیم خونه ، یک هفته بعد از سال بود ، سال را فکر کنم 25 آبان گرفتیم ، درست یک هفته شده بود که عصر تلفن زنگ زد گفتن پدرجان خوردن زمین بیاین سرشون بیمارستان ، یادمه توی بالکن ایستاده بودم که دایی ام بازم اومد دنبال مامان و رفتن ، یک ساعتی گذشت دختر خاله ی مامان اومد خونه امون ! اصلا سابقه نداشت دختر خاله ی مامان بیاد خونه امون ، فهمیدم چه خبر شده رفتم روی تخت خوابیدم و تا ساعت 11 شب که بابا اومد تا ببره ما رو خونه پدرجان گریه کردم ، همه اش این جمله ی پدرجان توی ذهنم بود که میگفت "خدایا من تا سال مادرجون بیشتر نباشم" ؛ باور نمیشد دیگه از خونه مادرجون و پدرجان و صبح جمعه ها خبری نیست

پدرجان را نگذاشتن ببیننم چون تصادف کرده بودن ، آخرین چیزی که ازشون یادم هست موقع خداحافظی بعد از سالگرد مادرجون دم در خونه بود ...

هنوز چند ماه نگذشته بود که گفتن امیر پسر عمه ام فوت شده فقط 18 سالش بود ، صبح ساعت 7 بود بازم بهم زنگ زدن ، مامان و بابا تهران بودن ، من مونده بودم چجوری خبر بدم ، خودم باورم نمیشد ، اینقدر باورم نمیشد که صبحش رفتم سرکار !

چند سال گذشت ، 24 بهمن 1389 ساعت 11 شب بود زندایی ام زنگ زد بهم که دایی بزرگم حالش خوب نیست خودتو برسون !
وقتی رسیدم یکی از فامیل های زندایی اومدم دنبالم ! کسی که سال به سال هم نمی دیدمش فکر کردم به خاطر دایی اومده سوار ماشین شدم و رفتیم و رفتیم و رفتیم ؛گفتن دایی بزرگم قلبش درد گرفته دایی ام را دیدم بغلش کردم و گفتم دایی چیزی نشده خوب میشی ، موبایلم زنگ خورد و یکی از دوستان نزدیک بود که با بابا و اینا رفته بودن چادگان چند روزی ؛ گفت کجا میری ؟ گفتم نمیدونم ! گفت مراسم دایی ات کجاست ؟  صداش قطع و وصل میشد هی گفتم الو الو قطع شد ، نفهمیدم چی گفت فقط میدونم توش یک دایی بود ؛ هزارتا فکر کردم تا رسیدیم و رفتیم خونه بابای زن دایی ام ، درو باز کردم فقط زن دایی ام را دیدم نشسته وسط اتاق و شوکه شده است ، فقط هی میگفتم کی رفته ؟ اصلا اینقدر فکر کرده بودم که هیچی باورم نمیشد ، چند ساعت بعد وقتی گفتن یک زنگ به اداره ی دایی بزنید فهمیدم دایی ام رفته ...

داغون شدم ، دایی ام خیلی جوون بود ، هنوزم که دارم اینا را مینویسم باورم نمیشه فکر میکنم یک داستان تلخ فقط و دوباره دایی ام را میبینم ، آخرین بار گفتن برو دایی ات را ببین و من پشت در غسلخونه نشسته بودم و به دامون میگفتم دامون دارن دایی ام را میشورن ؛ رفتم دایی را بوس کردم و یک سال دارم خوابشو می بینم


یک سال که مادرجون و پدرجان و دایی مصطفی در کنار هم آرام خوابیدن
روحشون شاد
برای همه اشون که رفتن دلم خیلی تنگ شده

۳ نظر:

ندا.ح گفت...

خیلی متاسفم پرهام جان :( میدونم غم از دست دادن یک عزیز چقدر سخته چون خودم هم کشیدم این درد رو .. امیدوارم به زودی بار غمت سبکتر بشه :(

ناآرام گفت...

دردناک بود. متاسفم

aliabady گفت...

منم رفتن مادر و پدر و دایی شما را تسلیت می گویم

ارسال یک نظر