عشق و ازدواج

شاگردي از استادش پرسيد:" عشق چست؟" استاد در جواب گفت:"به گندم زار برو و پر خوشه ترين شاخه را بياور. اما در هنگام عبور از گندم زار، به ياد داشته باش که نمي تواني به عقب برگردي تا خوشه اي بچيني!" شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتي طولاني برگشت. استاد پرسيد: "چه آوردي؟" و شاگرد با حسرت جواب داد: "هيچ! هر چه جلو ميرفتم، خوشه هاي پر پشت تر ميديدم و به اميد پيدا کردن پرپشت ترين، تا انتهاي گندم زار رفتم ." استاد گفت: "عشق يعني همين!"

شاگرد پرسيد: "پس ازدواج چيست؟" استاد به سخن آمد که:" به جنگل برو و بلندترين درخت را بياور. اما به ياد داشته باش که باز هم نمي تواني به عقب برگردي!" شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهي با درختي برگشت. استاد پرسيد که شاگرد را چه شد و او در جواب گفت: "به جنگل رفتم و اولين درخت بلندي را که ديدم، انتخاب کردم. ترسيدم که اگر جلو بروم، باز هم دست خالي برگردم." استاد باز گفت: "ازدواج هم يعني همين!"

از وبلاگ سرداران آبي پايتخت

۲ نظر:

ناشناس گفت...

merci az jomlehaye khoshkeli ke toye weblogeton minevicid

ناشناس گفت...

:D

ارسال یک نظر