امشب

شب بدي بود
ديگه دم دماي صبح
خيلي سخت گذشت و داره ميگذره
از ترس اينكه از ترس و فشار سكته كنم خوابم نبرد
همش به فردا فكر مي كنم و هزار فكر جور واجور
بدترين چيزي كه ميتونه تو دل آدم بمونه حرفه نزده است

تا يك كم وقت ديگه اذان ميگند
اما همين كه دم دماي سحر ميرسه آدم آرامش خاصي پيدا ميكنه
شايد اذان را نشنوي ولي حسش مي كني
همين كه ببيني اون ساعت بيداري
اذان را حس ميكني
واقعا اذانش آروم بخش ، ديگه چه برسه به نماز

يادم مياد بيرجند شب اول همين جوري ها بودم
خيلي شب وحشتناكي گذشت
همش رو به آسمون نگاه ميكردم
از دلشوره داشتم ميمردم ، واقعا داشتم سكته ميكردم
فشار عصبي ، هيجان و هزار چيز ديگه
اما تا ساعت 4 شد و رفتم توي اون سرما و وضو گرفتم داشتم آروم مي شدم
همين كه رفتم تو نمازخونه پادگان آروم تر
و وقتي رفتم به سجده انگار ديگه وزني نداشتم

امشبم از خدا مي خوام آرومم كنه
آروم آروم آروم

خيلي حرفا هست بايد به كسي بزني تا دلت آروم بشه
اما تا به خدا بگي آروم ميشي
چون حتما خدا به اون ميگه

يكبار نماز بخونين تا آروم بشين ...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر