مهدكودك

چند روز پيش سر كلاس بودم داشتم درس مي دادم ، جلسه اول فلش بود ، ديدم يك نفر هم اومد اضافه تر از افراد جلسه قبل سر كلاس هست ، گفتم حتما اون جلسه نتونسته بياد و از اين جلسه اومده من هم سوالي نكردم گفتم حتما مسئول آموزش ديده كه اموده ، من هم كار خودمو ادامه دادم ، تقريبا 1 ساعت و نيم از كلاس گذشته بود كه مسئول آموزش اومد يك چيزي از توي كلاس مي خواست ، اومد و گفت آقاي فلاني شما مگه ICDL ندارين ؟! سر اين كلاس چيكار مي كنيد ؟ شما كلاستون كلاس بغلي !
گفتم من فكر كردم هماهنگ كرده و اومده ؟!

حالا يك خاطره هم تعريف كنم :
مهد كودك كه بودم مي رفتم مهد كودك ارمغان توي نظر ، نزديك بود ولي چون بابام ميومد دنبالم هميشه ما 2-3 ساعتي دم در منتظر بوديم ! خلاصه چند ماهي گذشته بود تا اينكه بابابزرگم يكي را معرفي كرد و گفت آقاي فلاني سرويس يك مهد كودكه و مي تونه بعد از اينكه رسوند اونا را پرهام را هم برسونه ، خلاصه قرار شد از فرداش اون آقا بياد دنبال ما تا ديگه منتظر بابا نشينيم تا 6-7 !
اومد و اول رفت سر مهد كودك نويد و بقيه بچه ها را پياده كرد من گفتم اينجا مهدكودك من نيست !،گفت نه همينجاست برو تو همينجاست !
خلاصه ما رفتيم تو و يادم نميره خاله آذر مربي اون زمان منو برده بود بالاي پله ها و هي بهم نشون مي داد مربي ها و بچه ها را و مي گفت كسي را نمي شناسي ؟ مي گفتم نه ، خلاصه بعد از چند ساعت مشغول بازي با بقيه شديم ...
ظهر بابا و مامان ميبينند من نرفتم خونه ، خودشون ميرند مهدكودك ارمغان و اونجا مي گن پرهام اصلا امروز نيومده !
خلاصه بعد از چندين ساعت آقاي فلاني را پيدا مي كنند و مي پرسند منو كجا برده ؟
ميان مهد كودك نويد دنبال من ، خانم لباف زاده هم تا مامان و اينا ميان ميگه ما گفتيم امروز يكي اضافه اومده ! پرهام هم مي گفت اينجا مهد من نيستا !
خلاصه به همون نشون ما ديگه مهد كودك ارمغان نرفتيم و رفتيم مهد كودك نويد ...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر