دبستان احساني

ظهر داشتم بر ميگشتم خونه سر راه رفتم بانك ملت و اونجا خانم زادگان راديدم و بعد از اون هم رفتم دبستان احساني ، جايي كه 16 سال پيش دبستانم را اونجا بودم ، تا رسيدم دم در ورودي مدير دبستان آقاي معتمدي را ديدم ، خيلي پير شده بود ، رفتم جلو گفتم سلام ! ( هنوز انگار ازش مي ترسيدم ، نه اون ترسي كه فكر مي كنينا ) آقاي معتمدي گفت سلام ، گفتم باغستاني هستم ، گفت بللللهههه ، پرهام !
هنوز بعد از 16 سال يادش بود منو و اونم به اسم كوچيك ، ديگه ببيني چه شري بودم !
خلاصه 30 دقيقه به بگو و بخند ، همه معلم و كادر مدرسه بازنشسته شده بودند !
خانم پورپشنگ ، چهارباغي ، گلستانه ، فرهمند ، زادگان ، عظيمي و آقايان ايرواني ، لر و خيلي هاي ديگه كه الان اسم همشون خاطرم نيست ، كلي گفتيم و خنديديم و دبستاني هاي شيطون ، توي همون هين كه نشسته بودم يكيشون اومد و يك حالتي از در اتاق رفت بيرون كه انگار سوار ماشين ! آقاي معتمدي صداش زد گفت داورپناه بيا اينجا ، گفت بله آقا ؟ آقاي معتمدي هم گفت ماشينتو خاموش كن و بعد برو !
يكي ديگه اشون توي صخره نوردي مقام اورده بود !
خلاصه كلي ياد گذشته ها كرديم ، 7 سال پيش با امين رفته بوديم اونجا ، آقاي معتمدي گفت فيلم يك اجراهاتو توي هلال احمر مي خوام ، امين گفت آقا فردا ميارم براتون ، آقاي معتمدي گفت نه آقا هول نكن هر وقت رد شدي بيار ! به آقاي معتمدي گفتم شاگرداتون مي شناختين كه گفتين هروقت رد شدي بيار ، چون امين آقا 7 سال از اينجاها رد نشده ( روزي 4 بار رد ميشه از اونجا يعني به عبارتي توي 7 سال گذشته حدود 2555 بار رد شده ، اما خوب يادش ميره ! )
خلاصه اونقدر غرق صحبت شديم كه مي خواستم عكس بگيرم يادم رفت ، ولي ياد و خاطره كلي از دوران ها واسم زنده شد ، خيلي روز جالبي بود .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر