وقتي چيزي نمي دوني نگو


امروز پيش امين بودم ، گروه موسيقي اش تمرين داشت ، اواخر تمرين رسيدم !
ياد يه خاطره افتادم ( بخونين و بدونين تا چيزي نمي دونين حرف نزنين سنگين تره ! )
چند وقت پيش امين صبح زنگ زد بهم كه بيا بريم فلان جا ، يادم نيست حالا ! اومد دنبالم تا سوار ماشين شدم ، امين آقا با چند تا از نوازندگان و .. بودند ما هم كه از كل موسيقي فقط اسم خواننده را مي دونيم ، اونم به قول اين قديمي ها ، اينا كه بانگ بانگ مي كنند ! چند تاشون كه همه از نوازندگان سازهاي كوبه اي بودند از اين آهنگ ريتمي گرفته بودند ! يك دفعه من گفت اه دوباره امين صبح اول صبحي راديو را روشن كردي ، خاموش كن يك سي دي درست و حسابي بزار چشامون باز بشه ، با راديو آدم خوابش ميگيره !
يك دفعه ديدم امين يك چپ چپ نگام كرده و بقيه هم ساكت شدند ! امين هم گفت : البته آقا پرهام شوخي كردند ! اين فطعه ماست كه قراره براي فلان كنسرت اجرا بشه !

من هم رفتم تو صندلي !

امين قراره بره جمعه سربازي ، به موقع اش مي نويسم ، گرچه دلم نيماد ، بعد از 15 سال ( اول دبستان ، سال 69 ) اين بار دوم ، بار اول به خاطر سربازي من 1 ماه ، ولي اينبار تقريبا 2 ماه و سايد هم بيشتر اگه اصفهان نياد بعدش را ! اما انشاا... كمه ولي سخته ....

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر