من و انتقال تجربيات سربازي !


امين داشت 2 ماه پيش مي رفت سربازي ، قبل از رفتنش تجربيات ارزشمندم را كه توي دوران جنگ به دست آورده بودم انتقال ميدادم , ميگفتم فلان كار را انجام بده ، اينا را ببر و خلاصه تموم چيزايي كه مي دونستم را بهش گفتم ، بهش گفتم امين اونجا كه ميري توي ميدان ها و ميدان تير و ... كه ميري اكثرا محيط كثيف و دستاتم كثيف هر جايي نميتوني ليوان داشته باشي و يا با دست آب بخوري يك سانديس بخر و ته اش را ببر و بذار توي جيبت كه همراهت باشه ...

2 ماهي گذشت و امين اومد و همديگه را ديديم ، امين گفت پرهام برو بابا تو هم با اين توصيه هات و تجربه هات !
گفتم : مگه چي شده ؟
گفت برو بابا ما رفتيم همون اول يك سانديس گرفتيم و همين كار را كه گفتي كرديم ، 2 روز كه گذشت همه چپ چپ نگاهمون مي كردند و با خودشون مي گفتند خوب شده اين بدبخت را يك دست لباسش دادند بيچاره نداشته ليوان بخره ! و بعدش هم ما توي اين چاي مي گرفتيم تا ميومديم بخوريم تموم دستم مي سوخت و روي زمين هم نمي شد بذاريش كه هي ولو مي شد !
( آخه من اصلا چايي نمي خورم ، فكر چايي را نكرده بودم ! )

نتيجه گيري اخلاقي:
تجربيات هركس بعضي مواقع فقط به درد خودش مي خوره !

پي نوشت: كلي گشتم تا يك عكس سانديس پيدا كردم !

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر