این روزها

صبح داشتم از خونه میرفتم بیرون , بابام یک نگام کرده و میگه این چه وضعشه , عین این کسل ها میری بیرون !

این روزها, روزهای سخت و پرکاری را میگذرونم بدون استراحت , بابام که میگه آخرش این کار کردن تو تیمارستانه !
واقعا دیگه نمیدونم چیکار کنم , گاهی فکر میکنم ول کنم و برم یک گوشه ولی نمیشه ! بازم میمونم و میجنگم ...

دارم همه چیز را از دست میدم , فشار کاری زیاد و تقریبا کار 24 ساعته من مشکلات زیادی را برام ایجاد کرده , کمر درد و ناراحتی قلبی و ... , سفرهای زیاد هم مزید بر علت شده تا مشکلات تشدید بشه !

مشکلات کوچکی بوجود میاد که حل کردن اش ذهن آرومی میخواد و من این ذهن و فکر من هم اونقدر مشغوله که نگو که اصلا نیمتونم جمع اش کنم , گاهی بعضی ها فکر میکنند خونسرد هستم و بی خیال ولی واقعا اینجوری نیست کار زیاده - نمونه اش همین الان که داشتم اشتباهی این پست را توی اون یکی وبلاگ می نوشتم - و مثلا یک مشکلی روی یک سرور پیش میاد چند روز آدم را مشغول میکنه , یک مشکلی توی برنامه نویسی بوجود میاد و بین کارها چندین روز را میگیره , اینجوری میشه که عقب میوفتی ! الان فکر کنم 2 هفته ای عقب افتادم , با سختی زیاد تونستم فکرم را جمع کنم و واسه چند هفته پیش یک پرزنتیشن آماده کنم !

دوست نداشتم اینجا باز ناله کنم و از مشکلات بگم اما امون ام را بریده کارها ...
گاهی آرزو میکنم کاش مثل یک دانشجوی ساده یا یک سرباز ساده بودم , این حسرت انسان که همیشه آرزو میکنم جای دیگه ای باشه ولی نمیشه !

امیدواروم این چند روز هم بگذره و دیگه همه چیز تموم بشه , دلم واسه خیلی روزها لک زده

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر