توی گروه ما باش

ظهر تابستان ۱۳۷۳ من پشت پنجره اتاق پذیرایی روی فن کوئل ایستاده بودم و خیابون را نگاه میکردم تا ببینم مامان کی میاد، اون روز مامانم رفته بود نتیجه امتحان مدرسه راهنمایی نمونه مردمی را ببینه که من قبول شدم یا نه ! مامان اومد و من قبول شدم.

اون سالها ورود به مدارس نمونه مردمی واقعا کار مهمی بود، مدارس غیر انتفاعی تازه تاسیس شده بودند و جو اون سالها اینجوری بود که هر کسی پول بده میره مدرسه غیر انتفاعی و هر کسی درس خون باشه مدرسه نمونه مردمی هست و وارد شدن به مدارس نمونه مردمی مستلزم قبولی در امتحان ورودی بود. اون روز گفتم باید تموم فکر و ذهنم توی این مدرسه که بهترین دبیرها را داره فقط و فقط درس خوندن باشه.

چند ماه از مدرسه گذشته بود که یک روز محسن اومد پیشم و گفت: پرهام اینجا چند تا گروه داریم که برای اینکه کسی اذیت ات نکنه باید توی یکی از این گروه ها باشی، ما اسم گروهمون "پانچ" هست و بیا تو گروه ما باش.
البته زودتر امین هم اومده بود و همین ها را گفته بود ولی من جدی نگرفته بودم ولی محسن اومد و خیلی جدی گفت، از این لحاظ این چند تا گروه دنبال عضویت من توی گروه اشون باشم چون من مامور انتظامات مدرسه بودم.

اون روز قبول کردم که توی گروه پانچ باشم و محسن یک لیست از بچه های گروه را بهم داد و یک سری نکات را بهم گفت، توی ترسیم و نقشه جغرافیا به اعضای گروه کمک کنم، اینکه اگر بچه های گروه دیر اومدن بزارم بیان تو و اگر اسم اشون را رد کردن نزارم دست ناظم برسه، اگر به نماز مدرسه نرفتن اسم اشون را رد نکنم و اگر زنگ خورده بود بزارم آب بخورند و اینکه هوای همدیگه را داشته باشیم.

از اون روز متوجه شدم با اینکه وارد یک مدرسه نمونه مردمی شدم ولی همه چیز درس خوندن نیست، باید توی یک گروهی باشم و کارهای دیگه هم انجام بدم تا همیشه حاشیه امنیت داشته باشم و اگر احیانا دعوا شدم و یا اتفاقی افتاد بدونم یک سری افراد طرفدار من هستند.

از اون روز فهمیدم توی یک جامعه ایرانی اگر میخواهی زندگی کنی باید یک گروه یا بهتر بگم باند داشته باشی تا با خیال راحت کار و زندگی کنی.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر